به روشنایی سیمای من نگاه مکن
به جان دوست دلم چون شبان تاریک است
به موج خنده ی تلخم فروغ شادی نیست
که این نشاط به سر حد گریه نزدیک است
به روشنایی سیمای من نگاه مکن
به جان دوست دلم چون شبان تاریک است
به موج خنده ی تلخم فروغ شادی نیست
که این نشاط به سر حد گریه نزدیک است
مبین به ظاهر آرام و شادمانه ی من
که با فریب ز شب آفتاب ساخته ام
به خنده ام منگر با تو راست میگویم
برای چهره ی گریان نقاب ساخته ام
ز آفتاب رخ روشنم فریب مخور
سپر خاطر من ابر و دیده بارانیست
ز روح من که کویر است در دو روزه عمر
اگر گلی به در آید گل پشیمانیست
نگاه من به نگاهت بهار میبارد
ولی ورای دو چشمم هزار پاییز است
به خنده های دروغین من امید مبند
بدان که جام وجودم ز گریه لبریز است
سکوت میکشدم خنده روی خاموشم
ولی به خلوت من هر نگاه فریاد است
به چهره صورتکی شادمانه بر زده ام
بدین فریب گمان میبری دلم شاد است
مرا فریب مده!
تو نیز چون منی ای دوست ای همیشه غریب
که با خزان زدگی چهره ات گلستان است
اگر که صورتک از روی خویش برداری
به روشنی پیداست
که فصل عمر تو هم روز و شب زمستان است