با که گویم ای یاران قصه پریشانی
حال ناخدا دارم در شبان طوفانی
لحظه ای نیاساید چشم گریه آلودم
چون درخت پر اشکم در هوای بارانی
با که گویم ای یاران قصه پریشانی
حال ناخدا دارم در شبان طوفانی
لحظه ای نیاساید چشم گریه آلودم
چون درخت پر اشکم در هوای بارانی
شب که بر سر مژگان اشک من گره بندد
خانه ی خموشم را میکند چراغانی
از لبان خندانم حال دل ندانستی
خفته در تبسم ها گریه های پنهانی
چون درخت غمگینم در کویر ناکامی
شاخ و برگ من حسرت میوه ام پریشانی
هر زمان به تنهایی با دلم کنم خلوت
سایه های غم آید از درم به مهمانی
دولت جوانی را رایگان ز کف دادم
سر کشد ز دل اکنون شعله ی پشیمانی
زندگانی غمگین حالت قفس دارد
من در این میان دارم روزگار زندانی
نقش خستگی ها را در نگاه من بنگر
از سخن توان دانست حال دل به آسانی